جسد دوشیزۀ مهربان در تابوتی از مخمل سیاه، و با رواندازی زرین پوشانده شد... و برداران مهربانش تابوت را به شانه می کشیدند، و به سوی دریاچه می بردند. اینک لحظۀ آخرین دیدار، فرا رسیده بود. برادرانش با نگاهی ناباورانه از او خداحافظی کردند.
- بدرود خواهر عزیز... بدرود.
موهای بلند او، چهرۀ بی رنگش را معصومانه تر کرده بود. در دست راست او، زنبقی سفید و در دست چپش آخرین نامۀ نامزدش را، که یک نجیب زادۀ پهلوان بود، گذاشته بودند. قرار بود آن دو در آینده ای نزدیک ازدواج کنند، اما افسوس که پاییز عمرش زود فرا رسید... و در آستانۀ جوانی اش، به خواب ابدی فرو رفت.
قایق، آرام آرام در حرکت جریان آب به کرانه های کامِلوت، شهری که زادگاه نجیب زادۀ پهلوان بود، نزدیک میشد.
- ای لانسلو... همسر خوب من، مرا تنها نگذار! من هرگز تو را فراموش نمی کنم. اما من اکنون با تو وداع می کنم. سفرم را دیگر بازگشتی نیست. ای دلاور مهربان، بکوش تا همواره دوستدار انسان های بی کس و ضعیف باشی. می دانی که پهلوان بودن، به زور و نیروی بازو نیست... پهلوانی روحی سرشار از افتادگی و گذشت است. تو چنین بودی... و چنین نیز خواهی بود.
نظرات شما عزیزان:
:: موضوعات مرتبط:
انه شرلی ،
،
|